اين دفعه هم از اون دفعاتي هست كه دست و دلم به نوشتن نميره ... كلي با خودم كلنجار ميرم كه چي بگم و چجوري بنويسم.
چي بگم كه حرف دلم باشه اما ناشكري كردن نباشه؟
چي بگم كه دلمو آروم كنه اما بعدا از گفتنش پشيمون نشم؟
چي بگم كه قصه غصه هام باشه اما متهم به كفر گويي نشم؟
يادمه يك بار دوستی بهم گفت: نگران نباش. از خدا هم ميتوني گله كني! اين به معني كفر نيست.
چقدر حرفش به دلم نشست و آرومم کرد. چقدر بار عذاب وجداني كه بخاطر گله كردن از خدا روي دوشم گذاشته بودم با اين حرف سبك شد. کاش همه همینجوری فکر میکردند. كاش همه بهم حق ميدادند كه گاهي هم از خدا گله كنم و ازش شاكي بشم. كاش همه وسعت درد منو درك ميكردند و جراحت هاي قلبمو ميديدند.
خسته شدم از بازي كردن نقش آدمهاي قوي و مثبت. خسته شدم از تحمل نگاهها و حرفهاي ترحم آميز ديگران. خسته شدم از خنده هاي زوركي به شيرين كاريهاي بچه هاي فاميل. خسته شدم از غبطه خوردن به خانومهاي باردار. خسته شدم از فكر كردن به روياهاي دست نيافتني. خسته شدم از گريه هاي يواشكي در تنهايي و حتي خسته شدم از تكرار اين حرفها.
جايي خواندم " به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد"
اما من ميخواهم بگويم " خدايا سكوتت را آنقدر طولاني نكن كه ايمانم را از دست بدهم
javahermarket
نظرات شما عزیزان: