عاشقانه دوستان عزیز اگر وقت کردید رویه تبلیغات کلیک کنید بزارید کامل باز شه بعد ببندید ممنون از همگیتون نظر یادتون نره |
|||
جمعه 4 آذر 1390برچسب:, :: 12:31 :: نويسنده : ستایش
دلتنگی و بیقراری حکایت این روزهای دل من است اما گاهی وقتها برای ماندن، برای بودن، باید رفت حتی به قیمت بیقراری همیشه دلت... " دل است دیگر، یا تنگ می شود، یا شور می زند، یا می شکند، جمعه 4 آذر 1390برچسب:, :: 12:30 :: نويسنده : ستایش
من رابطه هایی را دوست دارم که دو طرفه اند… هر دو میکوشند برای ادامه دار شدنش… هر دو خطر می کنند… هر دو وقت می گذارند… هزینه می کنند… هر دو برای یک لحظه بیشتر، در کنار هم بودن با زمان هم میجنگند… من عاشق رابطههای دو طرفهام. رابطه هایی که برای هر دو طرف ادامهاش، باارزشترین چیز دنیاست. برای هر دو … جمعه 4 آذر 1390برچسب:, :: 12:28 :: نويسنده : ستایش
دیشب خوابم نمی برد ، تو کنارم نبودی ، یادت هست آن شب که نیمه های شب بیدارت کردم که به تو بگویم تا این موقع شب بیدارم و به یادت هستم ، گفتم ایکاش اینجا بودی تا فاصله بین ما اندازه یک تار موهم نمی شد ، چه شب خوبی بود و چه روزهای بهتری در پی داشت . اما دیشب دوباره تکرار شد همان حال به خودم گفتم باز این چه حالی چرا خوابم نمی بره اما دیشب شب بدی بود چون انتظاری در پی نداشت . امید لحظه دیداری نبود خوابم نمی بره باز این چه حالیه ؟؟ پشت این پنجره ها وقتی بارون میباره وقتی توی آینه . خودمو گم میکنم
جمعه 4 آذر 1390برچسب:, :: 12:26 :: نويسنده : ستایش
دیگر چه فرقی می کند تلفن همراهم جلوی چشمم باشد یا در جیبم و یا در کشوی میز یا اصلا بر زمین بیفتدو خرد شود وقتی خبری ازتو نیست ، عزیز!!!! من عادت به چتر ندارم باران این را خوب می داند و چشمانت مرا خوب می شناسند که برای غرق شدن در آنها هرگز شنا نخواهم آموخت جمعه 4 آذر 1390برچسب:, :: 12:24 :: نويسنده : ستایش
از من می پرسی چرا اشکهایم می آیند این اشکها تنها چیزی است که از عشق به یادگار خواهند ماند می روی و نمی دانی که من با همین اشکها تو را بازخواهم گرداند !!!! جمعه 4 آذر 1390برچسب:, :: 12:22 :: نويسنده : ستایش
شبها در بستر غم تنهایی خود چشمان خود را می بندم تا تو را حس می کنم درخیابانی خالی که انتهای آن پیدا نیست می گویم شاید در میان مه گم شوم به راستی همه روزهای با تو بودن خوب است دلم ، غرورم ، خنده هایم و... مژه هایت را نگاه کن مرا فریاد می زنند همه رویا بودند ، هیچ جیرجیرکی نمی خواند جمعه 4 آذر 1390برچسب:, :: 12:19 :: نويسنده : ستایش
شاید اگر در دادگاه عشق محاکمه شوم دادستان تو را مقصر نداند و به خاطر زودباوری قلب من که تو را بی ریا و مهربان انگاشت متهم ردیف اول شوم . شاید از اینکه زود دل بسته شدم و از همه ی غرورم بریدم تا تو را در کنارم داشته باشم به نوعی گناهکار شناخته شوم . اما متهم ردیف دوم چشمان توست که هیچ وقت مرا ندید و یا دید و نادیده گرفت . حالا عشقم را به تو حلال می کنم تا جان تو آزاد شود . شاید در این دوری عظمت عشق مرا ببینی !!! تو راست می گفتی دوست داشتن حقیقتی بود برای شاد بودن قلبی که در قفس سینه اش به یاد تو می تپد . شاید از نظر تو دوست داشتن و مهر ورزیدن در شرایط ما بی معناست اما وقتی حضورش را درقلبت حس کنی برایت معنای بودن ، ماندن و خواستن را پیدا می کند . چه سود که تو آن را در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی و مرا همواره سر زنش کردی ، ای کاش هیچ گاه نگاهمان با هم آشنا نمی شد . ای کاش هرگز ندیده بودمت ودل به تو نمی بستم . ای کاش هیچ گاه عطر یاد و خاطرات با تو بودن در مشام روحم باقی نمی ماند ، ای کاش هیچ وقت صدای قدمهایت را در کوچه ی بن بست زندگی ام نشنیده بودم ، اما تو آمدی و در قلبم نشستی و معنای دل بستن و عشق را به من آموختی ، آنگاه دلم آتش گرفت تا خاکستر شود که جای پایت را پا ک کند تا تو آسوده شوی تنها مرحم زخم قلب و روحم اشکهای لبریز از ملال است که بی اختیار از دیدگانم روان است . تو گریستن را به من آموختی ، انتظار آمدنت بهانه ای است برای گریه های شبانه ام و علتی برای چشم به راه دوختنم . اما امشب برایت می نویسم تا بدانی که دیگر با یاد آوری اولین دیدارمان چشمانم پر از اشک نمی شود چون دیگر قلب سنگینت را باور کردم امشب دیگر اجازه نخواهم داد قدم به حریم رویاهایم بگذاری . هر چند علت پا گذاشتن روی حرفهایت را نمی دانم اما باور کن دیگر باور نخواهم کرد ، هرگز دیگر عشق و محبت را باور نخواهم کرد اگر بازگردی به تو نیز ثابت خواهم کرد. سرم درد می کند کمی برایم شراب بریز در همان جام که لب خود را نهاده ای بریز جمعه 4 آذر 1390برچسب:, :: 12:15 :: نويسنده : ستایش
اشکها باید ریخت ، زار باید زد عشق یعنی این خودپرستی را بارها دار باید زد شب تنهایی من پر شده از رازها راز را باید خواند نبری از یادت شب مهتابی که باهم بودیم نفس خسته بی خوابی را نبری از یادت گرمی دست مرا ای دوست رنگ چشمان مرا که باز هم نیکوست من تو را در قفسه سینه خود می خواهم تا تو را تنگ در قلب خودم بفشارم من تو را می خواهم نبری از یادت آن شب ملتهب رویایی دست من در طلب ماه به رخسار تو خورد من به چشمان تو جان بخشیدم نبری از یادت التماس دل غمگین مرا نبری از یادت من تو را می خواهم من تو را بی چون و چرا می خواهم جمعه 4 آذر 1390برچسب:, :: 12:2 :: نويسنده : ستایش
همیشه شنیده بودم در کنار نیمه خالی ، یک نیمه پر هم هست اما این روزها فهمیدم بی تو همه جا و همه چیز خالی است همان قدر که خیابانها... همان قدر که زیر باران ........ همان قدر که میزغزل های شعرم .......... همان قدر که زیر سایه درخت ....... همان قدر که زیر آسمان............ همان قدر که بی تو............من همان قدر ..............همان قدر .......... همه جا خالیست همه چیز سر جای خودش هست ، اما تونیستی برای من ، بی تو ، همه نیمه های پر گم شده اند و من سرگردان تر از هر روز ، از هر شب به دنبال نیمه پر خودم می گردم تو کجایی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جمعه 4 آذر 1390برچسب:, :: 11:40 :: نويسنده : ستایش
عاشقه این عکسم خیلی دوسش دارم چه عاشقونه و بی ریا همدیگرو دوست دارن موضوعات آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |