عاشقانه دوستان عزیز اگر وقت کردید رویه تبلیغات کلیک کنید بزارید کامل باز شه بعد ببندید ممنون از همگیتون نظر یادتون نره |
|||
دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 17:16 :: نويسنده : ستایش
تا وقتی قلب عریان کسی رو ندیدی،بدن عریان خود را نشان مده.چشمانت را برای کسی که معنی نگاهت را نمی فهمد گریان مکن.قلبت را خالی نگه دار و اگر روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی سعی کن یک نفر باشد و به او بگو که تو را بیشتر از خودم و کمتر از خداوند دوست دارم؛چون به خداوند اعتقاد دارم و به تو نیاز
دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 17:12 :: نويسنده : ستایش
زندگی مثل یه دیکته است، هی می نویسی، هی پاک می کنی. هی غلط می نویسی، هی پاک می کنی. غافل از اینکه... ازرائیل داد می زنه برگه ها بالاااااا دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 17:9 :: نويسنده : ستایش
هرگز این چهار چیز را در زندگیت نشکن: دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 16:48 :: نويسنده : ستایش
چه آموختم ؟! - آموختم که : زندگي سخت دشوار است / اما من از او سخت ترم ! - آموختم که : فرصتها هيچگاه از بين نميروند / بلکه شخص ديگري فرصت از دست رفته را تصاحب ميکند ! - آموختم که : چشم پوشي از حقايق / واقعيت آنها را تغير نميدهد ! - آموختم که : تنها کسي که مرا در زندگي شاد ميکند / کسي است که بمن ميگويد : تو مرا شاد کردي ! -آموختم که : مهربان بودن بسيار مهم تر از جنگجو بودن است ! -آموختم که : خداوند همه چيز را در يک روز نيافريد ! پس من نميتوانم همه چيز را دريک روزبدست آورم ! - وبالاخره آموختم که : سکوت قدرت بی انتهاست ، عشق نا پیدا ، هستی نا آشنا و دیدن بی انتهاست ! یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:, :: 23:16 :: نويسنده : ستایش
هرچند پای قول وقراری که بست نیست یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:, :: 23:3 :: نويسنده : ستایش
تـو را از خـاطــرهـ هــا پــاکـــ نـمـیـکـنـم ؛ یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:, :: 23:1 :: نويسنده : ستایش
من تورا هنوز هم در خاطرم دارم ... لباسی که دوستش داری... غذایی که میخواهی ... دوستانت ...
کارت ... عرق های سرد پیشانی ات ... چشمهای بی پروایت ... و صدایت ...
می خواهم فراموشت کنم ...
برای همیشه بگویم عشق من خداحافظ ...
بدون آنکه بدانم چرا رفتی ... یا چرا اصلا آمدی ...
چرا احساساتم را به بازی گرفتی ؟؟؟
و هزاران چرای بی پاسخ دیگر ...
من دیگر دنبال جواب سئوالاتم نیستم ... رفتنی باید برود یکی با پای خودش یکی با دلش ...
یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:, :: 22:18 :: نويسنده : ستایش
خداوندا...جای سوره ای بنام "عشق " در قرانت خالیست..! یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:, :: 21:6 :: نويسنده : ستایش
نمی دونم دلم گم شده یا اونی که دل به او سپردم نمی دونم عشقم گم شده یا معشوقم
نمی دونم اعتماد بی جا کردم یا بی جا به من اعتماد کردن
نمی دونم لیا قت او را نداشتم یا او لایق من نبود نمی دونم من در حق عشقمان خیانت کردم یا او ؟؟؟؟؟؟؟؟ او قدر ندانست یا من نمی دونم نمی دونم خدااین رو قسمت ما کرد یا ما خود قسمت رو رقم زدیم نمی دونم چرا وقتی دل بستن سهل است دل کندن آسان نیست نمی دونم خدا به ما دل داد تا از دنیا ببریم یا دنیا رو داد تا دل بکنیم
(هنوز نمی دونم با بودن او زندگی سخت ایت یا بی او ) تحمل جای خالیش توی تک تک لحظه ها سخت تر است یا شنیدن صدای شکستن قلبم
نمی دونم تو به من عشق رو آموختی یا میخواهی نفرت را یادم بدهی نمی دونم که بگم چرا آمدی یا بپرسم که چرا رفتی
من نمی دونم تو به من بگو
اما کار تو ...... یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:, :: 20:48 :: نويسنده : ستایش
گریه کنی شاید دردات کم بشه...
اما نتونی...
نه این که نتونی... چرا اتفاقا خوبشم میتونی
اما نمیشه...یا نمیذارن
اون قدر چشم نگات میکنه که خودت از گریه کردن پشیمون شی....
شده تاحالا عاشق کسی بشی که هیچ احساسی نداره؟
قلبش از سنگ هم سنگ تره...
دلت بخواد باهاش دردودل کنی اما...
اون بهت توجه نمیکنه..
اولش این جوری نبوده...
اولش اونم دوست داشت...
براش مهم بودی...
تنها جایی که آروم میشدی...بغل اون بود...
بهش وابسته بودی...
اما مجبور شدی ازش جدا شی...
حتی لحظه های آخر داشتی تو بغل اون گریه میکردی...
اون سعی داشت بهت دلداری بده...
میگفت...اشکالی نداره...بازم با هم میمونم...
به هم زنگ میزنیم...
با هم حرف میزنیم...
تو ی ساده هم به حرف هاش دل خوش کرده بودی...
آروم شدی با حرفاش...
اما کاش میفهمیدی اونا همش حرف بود...
تا مدتی همه چی خوب بود..
اما...
همه چیز تموم شد...
حدوده یه ماهه ازش بی خبری...
تنها دل خوشیت حرف دوستاته که اونو دیدن و میگن خوبه...
دلت واسه دستاش تنگ شده...
واسه چشماش...
واسه بغلش...
اما اون نمیفهمه....
اون فقط خودش رو میفهمه...
میگه بی احساس نیست اما...
تو میدونی بی احساس تر از اون تو دنیا وجود نداره...
هر شب خوابشو میبینی...
دیگه خسته شدی...
اما کسی نیست...
همش تو خیالت باهاش حرف میزنی...
دیگه خسته شدم از این روزها...
خسته شدم از این که فقط تو فکرم باشه...
از این که....تنهام
نمیدونی چه خبر دلم...
دلم میخواست این متنو میخوندی بعدش
یکم به خودت میومدی
میفهمیدی یکی هست که دوستت داره
بهت وابسته س
شاید این متنو بخونی اما منو نمیشناسی...یعنی میشناسیا اما نمیدونی من همونم
منی که هر روز میدیدیم ...
منی که دوست داشتی تو بغلت گریه کنم...
منی که به ظاهر دوستم داشتی...
دلم برات تنگ شده هام یادته؟
یادته بهت میگفتم دوستت دارم؟
یادته تنها دل خوشیم بودی؟
یادته یه روز با هم بودیم؟
هه....نمیدونم چرا اینا رو میگم وقتی میدونم برات مهم نیست!
خودتم عاشق بودی اما هیچ وقت معنی عشقو نفهمیدی...
فقط یه چیز...
عزیز دوست داشتنی....دلم خیلی برات تنگ شده...
تقدیم به کسی که.... موضوعات آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |